پارتی-اسدصفائی-

 

لب رژ مالیده ، چشم های سایه زده وموهای بیرون زده از مغنعه و مانتوی کوتاه اندامی اش همه را متوجه او می کرد

وگوئی حس ناخود آگاهی مردم را وادار به تیکه پرانی به او میکرد چند روزپیش به خاطر ردوبدل جزوه ی فیزیک ارتباطمان آغاز شده ودوستی معمولی ما پا گرفته بود. طرز تفکر عجیبی داشت ومانند اروپائی ها فکر میکرد ومحدودیت های  چندانی برای خود نداشت .باراولی بود که درمحیط خارج از دانشگاه باهم ؛مسیر ایستگاه مترو تا دانشگاه راطی میکردیم و او فقط از مد و لباس و آرایش خود حرف میزدویا به تماسهای مکرر خود جواب می داد. اما من هیچ توجهی به حرفهای اونداشتم .،خیابانها پرترافیک وپیاده رو پراز ازدحام آدمهائی بود که این سو و آن سو میرفتند.کم کم به دانشگاه نزدیک میشدیم واو موهای بیرون زده ی خودرا وارد مغنعه خود کرد و چادر مشکی خود را از کیفش در آورد ومانند دختران بسیجی به سر کرد وارد دانشگاه شدیم وتا ساعتی در  کلاس نشستیم .وازآن روز بیشتر اوقات با هم بودیم بعد از مدتی فهمیدم که او با پسری شهرستانی  به نام احسان ارتباط عاشقانه ای دارد احسان دانشجوی دانشگاه ما بود پسری معمولی و خوش تیپ که عاشق سانازبود،ساناز حرفها و س م س های عاشقانه ی او را برای من تعریف میکرد و من حسادت عجیبی نسبت به ساناز پیدا میکردم اما اصلاً بروز نمیدادم.طرز فکر و پوشش من باساناز فرق میکرد من دختری همیشه چادری، بدون آرایش بودم  .و هیچ ارتباطی با جنس مخالف نداشتم ؛ پدرم راننده ی کامیون  و مادرم مدیر کودکستان خصوصی و برادرم نظامی بود وبیشتر وقتها خانه ی ما ساکت وبی رفت و آمد .همین باعث شد تا من ساناز را به خانه دعوت کنم وازین جا رفت و آمد او آغاز شد.وقتی به خانه ی ما میرسید بعد از مدت کوتاهی که با هم حرف میزدیم به اتاق من می رفت وبا تلفن صحبت میکرد اوایل فکر میکردم با احسان حرف میزند اما بعداً فهمیدم که دوست پسرهای دیگری هم دارد اورانصیحت میکردم اما به همیشه میگفت که:(( احسان عشق منه واین ها واسه وقت گذرونیه واسه شارژ گرفتنه واسه ماشین سواریه ))باشنیدن این حرفها دلم برای احسان می سوخت .

بگذریم ...بعدازیک امتحان سخت ریاضیات تصمیم گرفتیم باساناز برای ناهار به کافی شاپ بریم بعدازینکه ازدانشگاه خارج شدیم ساناز به من گفت که:(( با این قیافه بری کافی شاپ خیلی بی کلاس میشه واونجا مارو مسخره میکنن .

لا اقل چادرت رو دربیار با مانتو بیا اونطوری خیلی بهتره ))

نمی دونم چی شد که راضی شدم وچادرمو درآوردم وبا هم به کافی شاپ رفتیم . پسری با کت وشلوارگران قیمت و موهای ژل مالیده و گردن بند و انگشتر طلا و قیافه ای شبیه هنرپیشه ها  سر میزروبروی ما نشسته بود با تمرکز خاصی به من خیره شده بود و ساناز هم سعی میکرد خودش رو مورد توجه اون قراربده اما حرصی که از این کار ساناز میکشیدم باعث شد که لبخندی به آن پسربزنم وبلافاصله بعدازینکارمن آن  پسربلندشد و سرمیز ما نشست وبا نگاهی راز آلود به من سلام کرد تابه آن روز رفتاری نکرده بودم که کسی جرات رودرروئی یا فکر دوستی با من رو بکنه اما خواستم حال سانازرو بگیرم وجواب سلام آن پسررو که اصلاً توجهی به ساناز نمیکرد رو دادم ودقایقی اون سوال میکرد ومن جواب میدادم وبعدازلحظاتی شمارشو به من داد وپول میز ما رو حساب کرد ورفت .ساناز از حسادت سرخ شده بود اما من بعد از رفتن او احساس پشیمانی و گناه میکردم ازکافی شاپ خارج شدیم واز ساناز خواستم که قول بده تاکسی ازین جریان باخبر نشه . ازهمدیگر خداحافظی کردیم.وچادربه سر کردم وبه طرف مترو رفتم تا زمان رسیدن به خانه همه ی فکرم مشغول آن پسر رضا بود عذاب وجدان گرفته بودم مغزم کار نمیکرد اظطراب شدیدی داشتم از شانس بد من  مادرم در خانه بود. از حالت حرف زدنم و رنگ پریده و تغییر در رفتارم متوجه اظطراب من شدوپرسید: چی شده؟اتفاقی افتاده.

وبدون اینکه من حرفی بزنم با لحن مدیرانه ای گفت ))این دخترساناز رو چقدر میشناسی ؟خانوادش کی ان .؟ به نظر دختر خوبی نماد  اگه دیدی مناسب دوستی نیست رابطه تو باهاش قطع کن ...))بیچاره من تا حالا همه ی حرفهامو به مامانم میگفتم همه ی دوستامو میشناخت درباره ی رفت وآمد سانازودوستش احسان  گفته بودم اما اخلاق و رفتاره ساناز رو توضیح نداده بودم با خودم گفتم باید جریان امروز و به مامانم بگم اما ترسیدم نگفتم شاید آبروم پیش مامانم بره دعوام کنه نذاره برم بیرون .نتونستم بگم وفقط به دروغ گفتم که مریضم وحالم خوب نیست سانازهم دختره درس خون و خوبیه  ... آن شب تا صبح به کاری که کرده بودم فکر میکردم وخودم رو توجیه میکردم

واین پنهان کاری من وباعث شد که دروغهای من بزرگتر وبزرگتر بشن ازاون به بعدهروقت که دلتنگ میشدم به رضا زنگ میزدم وحرف میزدیم تاجایی که حتی ساعتها پشت تلفن صحبت میکردیم پسرخوبی به نظر میرسید با خودم فکرمیکردم حتماًقسمت ماهم اینه که با هم باشیم وازدواج کنیم دراین افکاررابطه ی ما صمیمی تر شدازآن موقع ملاقات من وساناز خیلی کم اتفاق می افتاد وفقط در محیط دانشگاه همدیگرو میدیدیم .رضا عاشق من بود ومن هم عاشق اولین عشقم؛ با هم به همون کافی شاپ می رفتیم همه ی حرکاتم .لباسهام و قیافم فرق کرده بود ازلوازم آرایش مامانم استفاده میکردم .اما بیچاره مادرم فقط گوش زد میداد که اشتباه نکنم .اعتماد زیادی به من داشت و کمتر نگران اشتباه های دیگری میشد

دریکی از بعدازظهرهای بعداز دانشگاه ساناز منو دعوت به یک مهمانی کرد وازم خواست که با رضا به اون مهمانی برم به مامانم چیزی نگفتم و موضوع را به رضا خبر دادم خوشحال شد و موافقت کرد .درهمین فکرو خیالها بودم که احسان دوست ساناز باشتاب به سمت من آمد سلام کرد و پرسید )):ببخشید شما خبریاز ساناز ندارین .مدتی هست که به من بی توجه شده جواب تلفنمو نمیده به حرفام گوش نمیده ونمیگه که دوستت دارم ))باگفتن جمله ی آخر چشماش پر از اشک شد بهش گفتم : حتما درس ها سنگین شدن آخه موقع امتحاناته شما هم درکش کنید ..اما گریه اجازه نمیداد که حرف بزنه... من عجله داشتم رضا منتظر من بود چیز زیادی نگفتم وازش دور شدم اما بازم دلم براش سوخت اما چه کنم که من با ساناز دوست بودم نمی تونستم که واقعیت رو بگم که اون دوست پسرای زیادی داره ...سر خیابون رسیدم رضا با ماشین زرشکی شاسی بلندش منتظر من بود سوار ماشین شدم آهنگ (اگه یک روزبری سفر) فرامرزاصلانی روگوش میکردیم وبا صدای میخوندیم دستموگرفته بودوعاشقانه نگاهم میکرد به آدرس مهمونی رسیدیم بالاشهر و خانه های ویلائی ... زنگ زدیم وهماهنگ کردیم سانازبهم  گفت که))  درو باز میکنن .ببینید اگر کسی بیرون نباشه با ماشین وارد حیاط بشین کسی شک نکنه )) وارد ویلا شدیم شبیه قصر بود با حیاطی پراز درخت های بزرگ و چراغهائی که فقط توی پارکهاست ...ساناز با لباسی مجلسی و موهای بدون روسری از پله های ساختمان ویلا به طرف ما اومد با من روبوسی کرد وبا رضا دست داد ازدهنش بوی عجیبی می اومد فقط می خندید و شاد بود ازپله ها که بالا میرفتم صدای موسیقی جاز نزدیکتر میشدبه سالن مهمانی رسیدیم دخترهای  ولو. پسرهای پولدار مست .رقص نور.مشروب . سیگار.ابتذال .صحنه هایی که تا آن روز ندیده بودم وفقط حرفشان تنم را به لرزه می انداخت اما حالا وسط همین ماجرا بودم .ساناز منو به اتاقی هدایت کرد ورضا با  پسری که وسط آن جمعیت می رقصید شروع به رقصیدن کرد ...وارد اتاق شدیم  ساناز لباسهای مجلسی منو پسند نکرد و لباس مجلسی دیگری به من داد صورتم را آرایش کرد وپیشنهاد دادکه یک لیوان مشروب بخورم وگفت:اگر نخورم این مهمانی اصلا دلچسب نمی شه با اصرار وتوجیهات ساناز یک لیوان از آن خوردم خیلی خیلی تلخ بود اما نه به تلخی اتفاقات اون روز

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: -رژلب-داستان کوتاه-اسدصفائی- ,

تاريخ : پنج شنبه 7 مهر 1390 | 11:37 | نویسنده : اسدصفائی ) |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.